loading...
شمیم بیداری اسلامی
کامل هاشمی بازدید : 61 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

حال ما باید برویم سراغ اصل این تقسیم كه فلسفه ها بر دو قسم است. اگر به ما گفتند ما دو نوع فلسفه بیشتر نداریم: فلسفه ی بودن، فلسفه ی شدن؛ اگر به فلسفه ی بودن قائل باشیم قهراً شدن را باید منكر بشویم، اگر به فلسفه ی شدن قائل باشیم بودن را باید منكر باشیم، چون نمی شود كه در آن واحد، هم قائل به فلسفه ی شدن باشیم هم بودن، چون بودن ثبات است و شدن تغییر و حركت، هر دو را با همدیگر نمی شود قائل شد، یا این یا آن، كدامیك را انتخاب می كنید؟ اینجاست كه باز ما یك حرف خیلی اساسی داریم و آن این است (این را من به این بیان تا حالا در جای دیگر نگفته بودم، یعنی به ذهنم نیامده بود. ) :

عرض كردیم كه این تقسیم از اینجا پیدا شده است كه در این پسوندها به دو پسوند برخورد كرده اند: پسوند «شدن» و پسوند «بودن» و گفته اند در یكی از اینها زمان هست و در دیگری زمان نیست. در «شدن» زمان هست، در «بودن» زمان نیست، پس این فلسفه فلسفه ی تغییر است و آن فلسفه فلسفه ی ثبات. اینجا یك مغالطه ی خیلی روشن و واضحی هست و آن این است كه در «شدن» زمان هست، در مفهوم «شدن» ، در پسوند «شدن» زمان هست، در پسوند «بودن» زمان نیست ولی بی زمانی هم نیست بلكه او مطلق است، یعنی شامل زمان و بی زمان هر دو می شود. این را درست توجه كنید. فرض كنید كه یك وقت ما می گوییم انسان. یك وقت می گوییم انسان دانا، یعنی «دانایی» را قیدش می آوریم. یك وقت می گوییم انسان نادان، یعنی «دانا نبودن» را قید قرار می دهیم. ایندو با همدیگر غیر قابل جمع است. نمی تواند انسان، هم دانا باشد هم نادان (البته از یك جهت) . اگر ما بگوییم انسان دانا، این را در اصطلاحات اصول ما و فلسفه ی ما می گویند «طبیعتِ به شرط شی ء» ، اگر بگوییم انسان نادان، می گویند «طبیعتِ به شرط لا» ، یعنی به شرط نبود دانایی.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 284

ولی اینها می گویند ما فقط دو قسم نداریم، قسم سوم داریم و آن طبیعت لابشرط است: انسان، كه هم شامل انسان دانا می شود و هم شامل انسان نادان.

حال فرق «شدن» و «بودن» چیست؟ آیا شدن یعنی چیزی كه در آن «زمان» هست و بودن یعنی چیزی كه در آن بی زمانی هست؟ شدن چیزی است كه در آن تغییر است و بودن یعنی چیزی كه در آن ثبات است؟ یا بودن یعنی چیزی كه در آن نه تغییر است و نه ثبات، نه زمان است و نه بی زمانی؟ دومی درست است؛ یعنی بودن یك مفهوم لابشرط است نسبت به شدن، نه یك مفهوم بشرط لا كه شدن بشرط شی ء آن باشد؛ و لهذا امر ما دایر نیست كه از دو فلسفه یا بودن را بپذیریم و یا شدن را؛ نه، ما می توانیم بودن را بپذیریم و در همان حال شدن را بپذیریم، چرا؟ چون بودن یك حقیقتی است، كه در فلسفه ی ما وقتی كه می گوییم «هستی» یا كلمه ی «وجود» را به كار می بریم، در حقیقتِ وجود نه ثبات افتاده است نه سیلان. حقیقت وجود منقسم می شود به وجود ثابت و وجود سیال، ولی حقیقت وجود در ذات خودش لابشرط است هم از ثبات، هم از سیلان. اشتباه كردند كه فلسفه ی هستی را در مقابل فلسفه ی شدن قرار دادند. خیال كردند در مفهوم هستی ثبات افتاده. در مفهوم هستی نه لاثبات افتاده نه ثبات، نه تغییر افتاده نه لاتغییر. این است كه فلسفه ی هستی شامل فلسفه ی شدن می شود و غیر شدن. و لهذا الآن در فلسفه ی ما كه فلسفه ی هستی است، هستی تقسیم می شود به هستی ثابت و هستی سیال.

بنابراین اساس این تقسیم بكلی غلط می شود. پس [اینكه ] ما دو نوع فلسفه داریم: فلسفه ی هستی و فلسفه ی شدن، از ایندو یا این را باید انتخاب كرد یا آن را، ارسطو و دیگری آن را انتخاب كردند هگل و ماركس این را؛ نه، فلسفه ی سومی هم وجود دارد كه آن هم اسمش فلسفه ی هستی است ولی آن فلسفه ی هستی فلسفه ای است كه هم شامل ثابت است هم شامل سیال. نه تنها در مقابل اینها قرار نمی گیرد، بلكه هر دوی اینها را در بر می گیرد.

- ممكن است آنها بپذیرند كه در فلسفه ی هستی «شدن» هست ولی بگویند حقیقت ثابت هم در آن هست كه در فلسفه ی «شدن» نیست.

استاد: اتفاقاً همان جهت است كه این [دو] را جمع می كند. این افراد می گویند اینها چون به فلسفه ی شدن قائل هستند و غیر شدن را منكرند پس می گویند حقیقتْ جاودانی نیست. آن وقت به كسانی كه طرفدار فلسفه ی هستی هستند می گویند شما یا باید منكر شدن باشید و قبول كنید كه پس حقیقتْ جاودانی است، ارزشهای اخلاقی هم جاودانی است، یا باید منكر شدن نشوید منكر آن بشوید، از ایندو باید یكی را انتخاب كنید. ما می گوییم هیچ وقت از ایندو یكی را انتخاب نمی كنیم، ما هر دو

مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 285

را قبول داریم، می گوییم آنچه كه به طبیعت تعلق دارد شدن است، آنچه كه به روح تعلق دارد ثبات است. این است كه در عین اینكه ما به اصلِ شدن در طبیعت معتقد هستیم و بلكه ما شدنِ در طبیعت را خیلی عمیقتر از اینها معتقدیم، به آن اشكالات و بن بستها هم گرفتار نمی شویم چون از اول دچار این مشكل نبوده ایم.

- می توانیم این طور بگوییم كه وجود دو مرتبه دارد: مرتبه ی ثابت و مرتبه ی سیال.

استاد: ولی [اینكه ] پس وجود دو مرتبه دارد، مرتبه ی ثابت و مرتبه ی سیال، [یعنی ] پس وجود در حقیقتِ خودش نه تقید به ثبات دارد [نه تقید به سیلان؛ ] یعنی وجود از آن جهت كه وجود است اقتضا نمی كند ثبات را كه وجود سیال محال باشد، و وجود از آن جهت كه وجود است اقتضا ندارد سیلان را تا وجود ثابت محال باشد. وجود در ذات خودش می تواند ثابت باشد می تواند سیال باشد. مثل اینكه بگوییم وجود ذهنی و وجود عینی، وجود بالقوه و وجود بالفعل. البته اینجا یك حرف دیگری هست كه خیلی حرف عالی و خوبی هم هست- دراسفارهم هست- و آن این است كه این تقسیمات كه ما می گوییم وجود یا ثابت است یا سیال، وجود یا ذهنی است یا خارجی، وجود یا بالقوه است یا بالفعل، این تقسیمات به یك شكل مخصوصی است كه در عین حال مقسم، یكی از این دو قسم است و یكی از این دو قسم به نحو دیگر شامل قسم دیگر می شود، به این معنا: وقتی ما می گوییم وجود یا ذهنی است یا عینی، تقسیم درستی است ولی وجود ذهنی با مقایسه با وجود عینی ذهنی است، خودش هم نوعی از وجود عینی است؛ اگر می گوییم وجود یا بالقوه است یا بالفعل، هر بالقوه ای نسبت به بالفعل بالقوه است و الاّ این بالقوه در بالقوه بودن خودش بالفعل است. همین طور اگر ما می گوییم وجود یا ثابت است یا سیال، حرف درستی است.

دو وجود با قیاس با یكدیگر یكی ثابت است یكی سیال ولی این وجود سیال در سیال بودن خودش دیگر ثابت است، در سیال بودن خودش دیگر سیال نیست. این یك بحث خیلی عالی شیرینی است كه در فلسفه ی ما هست. حالا بخوانید، كه این یكی از منشأهای بحثهایی است كه ما با اینها داریم.

- در این قسمت كه گفته بود [فلسفه ی شدنبه فلسفه ی تاریخ منتهی می شود، كه به آن اشكال وارد كردیم، خودش هم در آینده با لفظ «منطق» از این قسمت یاد می كند. می گوید ماركس با پذیرفتن همان مبانی منطقی ماده گرا شد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 286

استاد: به هر حال تعبیرش در اینجا غلط است. فلسفه ی تاریخ غیر از منطق است. فلسفه ی تاریخ یك چیز است، منطق چیز دیگری. خود آن فلسفه ی تاریخ بر اساس این منطق است، یعنی فلسفه ی تاریخ ماركس بر اساس منطق دیالكتیك است.

فصل بعد را بگویید: «جدل، فلسفه ی پیشرفت» .

- می گوید این بیانی كه هگل كرد كه شدن هست و هر چیزی ابتدا پیدایش، بعد نمو، بعد نابودی [دارد، یك فكر مأیوس كننده ای نیست، بلكه از بین رفتنی است كه مقدمه ی یك خلاقیت است:

«هگل باز می نویسد: به این نوع تغییرات بلافاصله جنبه ی دیگری می پیوندد به طوری كه دوباره از مرگ زندگی نوینی متولد می شود. شرقیها چنین تصوری داشتند كه شاید بزرگترین فكر و قله ی افكار، متافیزیك آنان باشد. عقاید مربوط به تناسخ بیانگر همین تصور است و فنیكس نیز كه بی پایان از خاكسترهای خود، سر بیرون می آورَد چنین نشانه ای است. اما همه ی اینها تصاویر شرقی است كه بیشتر مناسب جسم است تا روح. باختر تصور دیگری ارائه می دهد. روح نه فقط جوانتر بلكه برتر و روشنتر از پیش ظهور می كند. » [1]

حرفی كه هگل در اینجا می زند همان اشاره به تولد نو است كه می گوید شرقیها فكر می كردند متافیزیك و اعتقاد به تناسخ بالاترین فكر است و فنیكس كه ظاهراً اسم پرنده ای است. . .

استاد: حیوانی است كه از قدیم گویا در میان یونانیها ضرب المثل بوده است. معتقدند كه یك مرغ سفید افسانه ای است (ققنوس) . مثلاً در كتابهای بوعلی و بهمنیار یا در كلمات ابوریحان همین كلمه ی «ققنوس» به كار رفته است. [در پاورقی ] می گوید: «مرغ خیالی افسانه های مصری كه در بیابانهای عربستان زندگی می كرد. خود را در آتش به هلاكت می رساند و سپس میان خاكستر خود تجدید حیات می یافت» . «تجدید حیات می یافت» یعنی فرزندان او [تجدید حیات پیدا می كردند. ]


[1] همان، ص 18 و 19.

کامل هاشمی بازدید : 648 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

پس طبق این تقسیم بندی، هگل در یك جناح قرار می گیرد، ماركس در جناح دیگری. ولی این آقای مؤلف- و شاید خیلی اشخاص دیگر هم نظیر او- خواسته است تقسیم بندی را به شكل دیگری بكند (كه خیلیها به این شكل تقسیم بندی كرده اند) كه در این شكل به عكس آن شكل، هگل و ماركس در یك جناح قرار می گیرند و عده ی دیگر در جناح دیگر؛ یعنی از نظر زمانی، ماقبل هگل الاّ هراكلیت یونانی همه در یك جناح قرار می گیرند و بعد از هگل و ماركس در جناح دیگر، و آن این است؛ می گویند ما دو نوع فلسفه داریم: فلسفه ی مبتنی بر هستی یا بودن، و فلسفه ی مبتنی بر صیرورت یا شدن. ریشه اش هم در واقع یك امر لغوی است كه ما در عربی و فارسی داریم. در عربی كان یكون داریم و صار یصیر. در فارسی هم بودن داریم كه بود و هست و می باشد، و شدن داریم كه شد و می شود. مثلاً یك وقت ما می گوییم زید عالم بود، زید عالم هست، زید عالم خواهد بود. یك وقت می گوییم زید دانا شد، زید دانا می شود، زید دانا خواهد شد. در ماده ی «بودن» زمان دخالت ندارد. حالا این را توضیح دیگری بدهم.

زمان گاهی در صیغه ی كلمات دخالت دارد، یعنی فعل ماضی دلالت بر زمان گذشته می كند، می گوییم رفت، و فعل مضارع بر زمان حاضر یا آینده، می گوییم می رود. بحث در این جهت نیست.

بحث در این است كه ماده ی بعضی از الفاظ (نه صیغه ی آنها) دلالت بر زمان دارد و ماده ی بعضی الفاظ دیگر دلالت بر زمان ندارد. ماده ی «هستی» و «بودن» دلالت بر زمان ندارد بلكه به عقیده ی اینها دلالت

مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 281

بر ثبات دارد و ماده ی «شدن» دلالت بر زمان دارد. پس اینها اشتباه نشود. نگویید كه مسئله ی زمان به صیغه مربوط است نه به ماده؛ اگر ما به صیغه ی ماضی بگوییم می شود زمان گذشته، به صیغه ی مضارع بگوییم می شود زمان آینده، به صیغه ی اسم فاعل مثلاً بگوییم دلالت بر زمان ندارد، به صیغه ی مصدر هم بگوییم دلالت بر زمان ندارد؛ نه، اینجا بحث صیغه نیست، بحث ماده است. پس ماده ی «بودن» و «هستی» دلالت بر زمان ندارد ولی ماده ی «شدن» چون از نوع حركت و جریان است [و] جریان و حركت ملازم با زمان است [دلالت بر زمان دارد. ] اصلاً حركت و شدن در یك مدت صورت می گیرد. حركت و زمان دو امری هستند كه مقارن با یكدیگرند.

این است كه آمده است به دو نوع فلسفه قائل شده است: فلسفه ی بودن یا هستی و فلسفه ی شدن.

در این تقسیم بندی، مثلاً از قدما افلاطون و ارسطو فلسفه شان فلسفه ی هستی و بودن است، بعد هگل و ماركس در جناح مخالف قرار می گیرند كه فلسفه شان فلسفه ی شدن است. پس هگل و ماركس در اینجا در كنار یكدیگر قرار می گیرند. یكی از مشخِّصات فلسفه ی بودن این است كه فلسفه ی بودن فلسفه ی خرد است، فلسفه ی عقل است، فلسفه ی سخن است، ولی فلسفه ی شدن فلسفه ی زندگی است. كأنه این طور می خواهد بگوید: طبعاً این گونه است كه انسان در مرحله ی فكر و سخن- كه بیان كننده ی فكر است- معانی را از زمان تجرید می كند. این خاصیت [ذهن ] انسان است كه وقتی می خواهد فكر كند معانی را از زمان تجرید می كند و همانها را هم بیان می كند. قهراً فلسفه هایی كه تجریدی و عقلی هستند فلسفه هایی بر اساس هستی و بودن است ولی فلسفه ای كه بیشتر به حس و زندگی و به متن واقع كار دارد، چون زندگی خودش عین جریان است [و در آن ] دائماً شكفتگی و زوال است، پیدایش و تولد و بعد فنا و نیستی و مرگ است، چنین فلسفه ای یعنی فلسفه ی شدن فلسفه ی زندگی است. پس آن فلسفه را ما می توانیم فلسفه ی خرد و سخن بنامیم و این فلسفه را فلسفه ی زندگی.

بعد یك حرف دیگری می زند، می گوید فلسفه ی هستی به منطق می انجامد و فلسفه ی شدن به فلسفه ی تاریخ. این خیلی حرف نامربوطی است. از این جهت نامربوط است كه باید این طور می گفت- خود ماتریالیستها هم این طور می گویند- كه فلسفه ی بودن (كه آنها مدعی هستند فلسفه ی ایده آلیسم اساساً نمی تواند فلسفه ی شدن باشد؛ حالا خود هگل چگونه گفته، نقصی است بر آنها) به منطقی می انجامد و فلسفه ی شدن به منطق دیگر، نه اینكه فلسفه ی بودن به منطق می انجامد و فلسفه ی شدن به فلسفه ی تاریخ. می گویند فلسفه ی بودن به منطقی می انجامد كه همان منطق صوری ارسطویی است كه منطق ثابت است، منطقی كه مفاهیم و معانی در آن تحرك ندارد؛ و فلسفه ی شدن به منطقی می انجامد كه در آن معانی و مفاهیم تحرك دارد كه همان منطق دیالكتیك است. لازمه ی منطق دیالكتیك این است كه همه چیز در جریان است، یعنی در منطق دیالكتیك همه چیز وارد تاریخ

مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 282

است، همه چیز تاریخ دارد، چون تاریخ به زمان مربوط است. بر اساس منطق دیالكتیك همه چیز تاریخی است. شی ء غیر تاریخی یعنی شی ء غیر متغیر و غیر متبدل كه در جریان زمان قرار نگیرد نداریم. پس بهتر این بود كه این طور می گفت كه این فلسفه به منطقی می انجامد و آن فلسفه به منطق دیگر.

البته بعد یك حرف دیگر زده است، می گوید فلسفه ی هستی به ابدیت و تغییرناپذیری روح و تغییرناپذیری حقیقت و تغییرناپذیری ارزشها و اصول اخلاقی می انجامد، بر خلاف فلسفه ی شدن كه به ابدیت و تغییرناپذیری [این امور قائل نیست ] بلكه [طبق این فلسفه ] اصلاً امر ابدی وجود ندارد چون همه چیز در جریان تاریخ قرار می گیرد یعنی «جریانی» است و آغازی دارد و انجامی، و قهراً تغییرناپذیری روح معنی ندارد و مسئله ی ثبات حقیقت هم منتفی می شود. (حقیقت یعنی آنكه ما می گوییم حقایق علمی، حقایق فلسفی. ) می گوید همان طور كه واقعیت تاریخ دارد یعنی زمان دارد، نسبی است، تولدی دارد و مرگی، حقیقت هم- یعنی هر حقیقتی كه شما آن را حقیقت علمی یا فلسفی بدانید- هیچ وقت جاودانه نیست یعنی موقت است. ما دراصول فلسفهدرباره ی این مطلب بحث كرده ایم. [می گویند] هر حقیقتی شما در نظر بگیرید موقت است. هیچ حقیقت ثابت نداریم، كه از بحثهای فوق العاده مهمی كه با این دیالكتیسین ها همیشه هست این است كه لازمه ی این حرف كه هیچ حقیقت جاودانی وجود ندارد این است [1]كه حتی اگر ما الآن بگوییم دو دو تا چهار تا، نمی توانیم بگوییم این حقیقتی است كه از ازل تا به ابد صادق بوده است. این طور باید بگوییم: الآن دو دو تا چهار تاست، اما [اینكه ] این حقیقتی بوده است كه در میلیونها سال قبل بوده و در آینده هم باز دو دو تا چهارتا خواهد بود [چنین نیست ] چون این حقیقت است. همان طور كه این شی ء به عنوان یك امر عینی به یك حال باقی نمی ماند، این حقیقت هم به عنوان یك اصل باقی نمی ماند؛ كه اینجا قهراً نقضها بر اینها كرده اند كه بنابراین خود همین اصول چطور؟ همین اصول دیالكتیك آیا حقیقت است یا حقیقت نیست؟ اگر حقیقت است پس باید موقت باشد؛ یعنی همین كه ما می گوییم «هیچ حقیقتی جاودانه نمی ماند» خود این یك حقیقت است یا حقیقتی نیست؟ اگر حقیقت است آیا مطلق است یا مطلق نیست؟ اگر مطلق است كه می گویید حقیقت مطلقی نیست. اگر خود این حقیقت یك امر موقت باشد معنایش این است كه فقط در این زمان صادق است، یعنی در این زمان حقیقتْ جاودانه نیست ولی در زمانهای دیگر حقیقتْ جاودانه هست. این است كه اینها سخت گرفتار این بحثی كه راجع به حقیقت دارند هستند.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 283

بحث دیگر بحث ارزشهای اخلاقی است، كه در باره ی این هم مكرر بحث شده است. [می گویند] ارزشهای اخلاقی هم نسبی است، یعنی ما هیچ اصل اخلاقی در عالم نداریم كه جاودانه باشد یعنی برای همیشه اخلاقی باشد، برای همیشه حسن اخلاقی و زیبایی اخلاقی داشته باشد. مثلاً راستی و امانت یا نقطه ی مقابل، دزدی و استثمار [این طور است. ] آیا استثمار كه یك امری است كه از جنبه ی اخلاقی محكوم است، محكومیت اخلاقی استثمار یك محكومیت موقت است؟ یعنی بهره كشی فردی از فردی فقط در یك زمان معین محكوم است و در زمانهای دیگر نه؟ یا این یك اصل [جاودانه است؟ ] اصل عدالت آیا یك اصل جاودانه است یا اصل جاودانه نیست؟ حال اینها كه قائل به اصل «شدن» هستند و این اصل را به همه چیز تعمیم می دهند ناچارند كه این حرف را بزنند، بگویند روح جاودانه نیست، حقیقت جاودانه نداریم، ارزش اخلاقی جاودانه هم نداریم.


[1] البته ما در اصول فلسفه از جنبه های متعدد این قضیه را مورد بحث قرار داده ایم كه در مقدمه ی مقاله ی چهارم خیلی مفصل بحث كرده ایم.

کامل هاشمی بازدید : 104 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

اصولاً فلسفه چند كار می كند. از كارهای فلسفه یكی اثبات وجود ماهیاتی است كه مشكوك الوجود است، مثل اینكه ماده وجود دارد یا نه؟ صورت وجود دارد یا نه؟ دوم بیان ماهیت اشیاء محقق الوجود است؛ یعنی یك شی ء كه می دانیم وجود دارد می گوییم ماهیتش و تعریفش چیست؟ البته یك سلسله مسائلی داریم كه احكام «موجود بماهو موجود» بود كه آن هم در جای خود مطرح می شود. مجموع مسائل فلسفه در این سه قسمت خلاصه می شود. آنچه كه كار فلسفه است و با مسائل هیچ علم دیگری خویشاوندی ندارد و با همه بیگانگی دارد ولی میان خودشان نوعی یگانگی است، منقسم به سه قسم می شود:

1. یا اثبات وجود اشیاء است، كه علاّمه ی طباطبائی در اصول فلسفه فقط به همین یكی تكیه كرده اند.

2. یا بیان ماهیت اشیاء است آنجایی كه اشیاء وجودشان مشخّص است و ماهیتشان نامشخّص.

3. و یا اصلاً نه اثبات وجود اشیاء است و نه بیان ماهیت اشیاء، بلكه بیان احكام «موجود بماهو موجود» است، [بحث درباره ی اموری است كه ] به منزله ی عوارض موجود بماهو موجود است، مثل علیّت و معلولیت، وحدت و كثرت و. . .

در اینجا ما در باب صورت از باب اینكه صورت را مفروض الوجود گرفته ایم فقط نیاز به تعریف داریم ولی ماده را كه هنوز اثبات وجودش را نكرده ایم، اثبات وجود برایش می كنیم، لهذا فصل ما عنوانش این است: «فی اثبات المادة و بیان ماهیة الصورة الجسمیة» . نمی گوید: «فی اثبات المادة و فی اثبات الصورة الجسمیة» چون وجود صورت جسمیه را مفروض گرفته است. اگر حرف متكلمین را طرح می كرد باید آن را اثبات می كرد، ولی آن را مفروض گرفتیم.

حالا ما اول- به خلاف ترتیبی كه در عنوان بحث است- بیان ماهیت صورت جسمیه را می كنیم و بعد می رویم به اثبات ماده.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج7، ص: 158 

کامل هاشمی بازدید : 107 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

 شیخ اشراق در این موارد یكی دو اشتباه كرده و به طوری كه ما دیده ایم او منشأ این اشتباهها بوده است و بعد ملاّصدرا هم در شرح هدایه همین اشتباهها را تكرار كرده ولی در دیگر كتابهایش تكرار نكرده است [1].

یك اشتباه این است كه قبل از شیخ اشراق كسانی مثل ابو ریحان بیرونی و دیگران راجع به لغت «فیلسوف» و «فلسفه» بحث كرده بودند كه یك لغت یونانی است مركّب از «فیلو» و «سوفیا» ، ولی معلوم نیست شیخ اشراق از كجا این حرف را به دست آورده است كه گفته است فلسفه به معنی تشبّه به حق است. این حرفی است كه در غیر كلمات شیخ اشراق و بعد هم یكی از كتابهای ملا صدرا كه قطعا متأثّر از شیخ اشراق بوده است دیده نشده است و حرف بی اساسی هم هست و امروز هم ثابت شده است كه این كلمه ریشه یونانی دارد و آن، حرف بی اساسی است.

اشتباه دیگر شیخ اشراق این است كه فلسفه ی اولی را فقط به امور عامه اطلاق كرده است. مسأله این است كه كلمه ی «فلسفه اولی» را كه ارسطو استعمال كرده و

مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 27

بو علی هم به كار برده است آیا باید فقط به امور عامّه كه بخشی از فلسفه الهی است اطلاق كنیم یا به تمام فلسفه ی الهی؟ حقّ، شقّ دوم است و ارسطو هم آن را به همین معنی به كار برده است و این مطلب دلیل هم دارد. اینجا هم باز شیخ اشراق این اشتباه را كرده كه فلسفه ی اولی را فقط به امور عامّه اطلاق كرده است و ملا صدرا هم فقط در كتاب شرح هدایه این پیروی را از شیخ اشراق نموده است [2].

به هر حال حكمت الهی را هم (كه اسمش هر چه می خواهد باشد، متافیزیك، ما بعد الطبیعه، علم الهی، علم كلّی، فلسفه ی عام، فلسفه به طور مطلق و این اسمهایی كه روی آن گذاشته اند) به دو بخش تقسیم كرده اند: بخش امور عامّه و بخش الهیّات بالمعنی الاخصّ، كه قسمت عمده بخش امور عامّه است و بعد در بخش الهیّات بالمعنی الاخص به عنوان نتیجه گیری در مورد خدا و صفات خدا و این قبیل مسائل بحث می شود. آن قسمتهای اختصاصی را «الهی به معنی اخص» می گویند و این قسمت عام را «الهی به معنی اعم» .

حاجی این كتاب را- كه گفتیم مشتمل بر چندین علم و چندین فن است- به نحو خاصی تقسیم بندی نموده است؛ می گوید:

انّ كتابنا علی مقاصد

و كلّ مقصد علی فرائد

تقسیم بندی اش به این نحو است كه كتاب را مقصد مقصد كرده و هر مقصد را به چند فریده تقسیم كرده است كه این فریده ها به منزله ی ابواب كتاب می شوند، و هر فریده را به چند غرر تقسیم نموده است كه در حكم فصلهای كتاب می شوند. مقصد اول را «امور عامه» قرار داده است و مقصد دوم را «مقولات» و مقصد سوم را «الهیّات بالمعنی الاخص» و مقصد چهارم را «طبیعیات» و مقصد پنجم را «نبوّات و منامات» و مقصد ششم را «معاد» و مقصد آخر را «اخلاق» قرار داده است. ما اكنون

مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 28

می خواهیم به بحث درباره ی مقصد اول بپردازیم.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 29


[1] . می گویند شرح هدایه هم اولین كتابی است كه ملا صدرا نوشته؛ كتابی است كه در دوران طلبگی اش نوشته است.

[2] . - شیخ اشراق و نظایر او كه این اشتباه را كرده اند الهیات بالمعنی الاخص را در كجا جا می دهند؟ جزو فلسفه ی وسطی قرار می دهند؟ استاد: نه، فقط در كلمه ی «فلسفه اولی» اشتباه كرده اند؛ خیال كرده اند اگر ما «فلسفه ی كلّی» می گوییم همه آن را می گوییم و اگر «فلسفه ی اولی» می گوییم فقط قسمت امور عامه را می گوییم. این فقط اختلاف در اصطلاح است. به هر حال این یك مطلب جزئی است كه حالا خیلی به آن كار نداریم.

کامل هاشمی بازدید : 118 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

 همان طور كه امروز روی كلمه ی «متافیزیك» بحثی در گرفته است كه چرا این علم را «متافیزیك» می نامند و ریشه ی آن را به شكلی پیدا كرده اند، در قدیم هم بین علما به صورت یك سؤال مطرح بوده است كه چرا این علم حكمت الهی را [ما بعد الطبیعه ] می گویند و حال آنكه این تعبیر درست نیست. آنها توجه نداشتند كه این كلمه را به غلط به «ما بعد الطبیعه» - یعنی آن چیزهایی كه به بعد از طبیعت مربوط است- ترجمه كرده اند و بدون توجّه به اینكه این غلط از مترجم است می دیدند كه این تعبیر با آن تطبیق نمی كند، از دو جهت:

جهت اوّل اینكه آن مسائلی كه ما «حكمت الهی» می نامیم اختصاص به ماوراء طبیعت ندارد، بیشتر مسائل عامّ است. اصلا فلسفه یعنی مسائل كلّی، علم كلّی، مسائلی كه اختصاص به جایی ندارد؛ فرقش با سایر علوم این است كه مسائل علوم مسائل اختصاصی است، مثلا گیاه شناسی فقط مسائل مربوط به گیاه را بررسی می كند ولی فلسفه مسائلش مسائل كلّی مربوط به هستی است، مسائلی كه به هیچ جا اختصاص ندارد [1].

جهت دیگر- كه بوعلی در شفا می گوید- این است كه اگر قرار بود كه این نام را بگذارند چرا بگویند «ما بعد الطبیعه» ، باید بگویند «ما قبل الطبیعه» ، زیرا ماوراء طبیعت تقدّم دارد بر طبیعت نه اینكه تأخّر داشته باشد از طبیعت.

ولی چون بحث لفظی بوده است بعدها به آن اهمیتی نداده اند.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 26


[1] - یعنی مسائل فلسفه همان امور عامّه است به اصطلاح.

استاد: بله، امور عامه است ولی غیر امور عامه اش هم همین طور است؛ مثلا خدا از آن جهت مورد بحث واقع می شود كه اختصاص به هیچ موجود خاصی ندارد.

کامل هاشمی بازدید : 80 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

از نظر این فلاسفه، در میان بخشهای متعدد فلسفه، یك بخش نسبت به سایر بخشها امتیاز خاص دارد و گویی یك سر و گردن از همه ی آنها بلندتر است و آن همان است كه به نامهای «فلسفه ی اولی » ، «فلسفه ی علیا» ، «علم اعلی» ، «علم كلّی» ، «الهیّات» ، «ما بعد الطبیعه» (متافیزیك) خوانده می شود. امتیاز این علم نسبت به سایر علوم یكی در این است كه- به عقیده ی قدما- از هر علم دیگر برهانی تر و یقینی تر است؛ دیگر این كه بر همه ی علوم دیگر ریاست و حكومت دارد و در واقع ملكه ی علوم است، زیرا علوم دیگر به او نیاز كلی دارند و او نیاز كلی به آنها ندارد؛ سوم این كه از همه ی علوم دیگر كلی تر و عام تر است [1]. از نظر این فلاسفه، فلسفه ی حقیقی همین علم است؛ از این رو گاهی كلمه ی «فلسفه» به خصوص این علم اطلاق می شد، ولی این اطلاق به ندرت اتفاق می افتاد.

پس، از نظر قدمای فلاسفه، لغت «فلسفه» دو معنی داشت: یكی معنی شایع، كه عبارت بود از مطلق دانش معقول كه شامل همه ی علوم غیر نقلی بود؛ دیگر معنی غیر شایع، كه عبارت بود از علم الهی یا فلسفه ی اولی كه از شعب سه گانه ی فلسفه ی نظری است.

بنابر این اگر فلسفه را به حسب اصطلاح قدما بخواهیم تعریف كنیم و اصطلاح شایع را در نظر بگیریم، «فلسفه» چون یك لغت عامّ است و به فنّ خاص و علم خاص اطلاق نمی شود، تعریف خاص هم ندارد. فلسفه به حسب این اصطلاح شایع یعنی علم غیر نقلی، و فیلسوف شدن یعنی جامع همه ی علوم شدن؛ و به اعتبار همین عمومیت مفهوم «فلسفه» بود كه می گفتند: «فلسفه كمال نفس انسان است هم از جنبه ی نظری و هم از جنبه ی عملی» .

اما اگر اصطلاح غیر شایع را بگیریم و منظورمان از «فلسفه» همان علمی باشد كه قدما آن را «فلسفه ی حقیقی» و یا «فلسفه ی اولی» و یا «علم اعلی» می خواندند، «فلسفه»

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 131

تعریف خاص دارد و پاسخ سؤال «فلسفه چیست؟ » این است كه فلسفه عبارت است از: «علم به احوال موجود از آن جهت كه موجود است نه از آن جهت كه تعین خاص دارد، مثلاً جسم است یا كمّ است یا كیف است یا انسان است یا گیاه است و غیره» .

توضیح مطلب این است كه اطلاعات ما درباره ی اشیاء دو گونه است: یا مخصوص است به نوع و یا جنس معیّنی، و به عبارت دیگر درباره ی احوال و احكام و عوارض خاص یك نوع و یا یك جنس معیّن است، مثل علم ما به احكام اعداد و یا احكام مقادیر و یا احوال و آثار گیاهان و یا احوال و آثار و احكام بدن انسان و امثال اینها كه اول را علم «حساب» یا «عدد شناسی» می نامیم، و دوم را علم «هندسه» یا «مقدار شناسی» ، و سوم را علم «گیاه شناسی» ، و چهارم را علم «پزشكی» یا «بدن شناسی» ، و همچنین سایر علوم از قبیل آسمان شناسی، زمین شناسی، معدن شناسی، حیوان شناسی، روان شناسی، جامعه شناسی، اتم شناسی و غیره.

و یا مخصوص به نوع خاص نیست، یعنی موجود از آن جهت كه نوع خاص است آن احوال و احكام و آثار را ندارد، بلكه از آن جهت دارای آن احكام و احوال و آثار است كه «موجود» است. به عبارت دیگر جهان گاهی از نظر كثرت و موضوعاتِ جدا جدا مورد مطالعه قرار می گیرد و گاهی از جهت وحدت؛ یعنی «موجود» را از آن جهت كه موجود است به عنوان یك «واحد» در نظر می گیریم و مطالعات خود را درباره ی آن «واحد» كه شامل همه چیز است ادامه می دهیم.

ما اگر جهان را به یك اندام تشبیه كنیم می بینیم كه مطالعه ی ما درباره ی این اندام دو گونه است: برخی مطالعات ما مربوط است به اعضای این اندام، مثلاً سر یا دست یا پا یا چشم این اندام، ولی برخی مطالعات ما مربوط می شود به كلّ اندام، مثل این كه آیا این اندام از كِی به وجود آمده است و تا كی ادامه می یابد؟ و آیا اساساً «كِی» درباره ی مجموع اندام معنی و مفهوم دارد یا نه؟ آیا این اندام یك وحدت واقعی دارد و كثرت اعضا كثرت ظاهری و غیر حقیقی است، یا وحدتش اعتباری است و از حد وابستگی ماشینی یعنی وحدت صناعی تجاوز نمی كند؟ آیا این اندام یك مبدأ دارد كه سایر اعضا از آن به وجود آمده اند؟ مثلاً آیا این اندام سر دارد و سرِ اندام منشأ پیدایش سایر اعضاست یا اندامی است بی سر؟ آیا اگر سر دارد، سر این اندام از یك مغز شاعر و مدرك برخوردار است و یا پوك و خالی است؟ آیا تمام اندام- حتی ناخن و استخوان- از نوعی حیات و زندگی برخوردار است و یا شعور و ادراك در این اندام محدود است

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 132

به برخی موجودات كه تصادفاً مانند كرمهایی كه در یك لش مرده پیدا می شوند پیدا شده اند و آن كرمها همانهاست كه به نام «حیوان» و از آن جمله «انسان» خوانده می شوند؟ آیا این اندام در مجموع خود هدفی را تعقیب می كند و به سوی كمال و حقیقتی روان است یا موجودی است بی هدف و بی مقصد؟ آیا پیدایش و زوال اعضا تصادفی است یا قانون علّیت بر آن حكمفرماست و هیچ پدیده ای بدون علت نیست و هر معلول خاص از علت خاص پدید می آید؟ آیا نظام حاكم بر این اندام، نظامی قطعی و لا یتخلّف است یا هیچ ضرورت و قطعیتی بر آن حاكم نیست؟ آیا ترتیب و تقدم و تأخر اعضای این اندام، واقعی و حقیقی است یا نه؟ مجموع جهازات كلی این اندام چند تاست؟ و امثال اینها.

آن قسمت از مطالعات ما كه مربوط می شود به عضو شناسی جهان هستی، «علم» است و آن قسمت از مطالعات كه مربوط می شود به اندام شناسی جهان، «فلسفه» است.

پس می بینیم كه یك «تیپ» خاص از مسائل است كه با مسائل هیچ علمی از علوم جهان كه درباره ی یك موجود خاص تحقیق می كند شباهت ندارد ولی خودشان تیپ خاصی را تشكیل می دهند. وقتی كه درباره ی این تیپ مسائل از نظر شناسایی «اجزاء العلوم» مطالعه می كنیم و می خواهیم بفهمیم از نظر فنی، مسائل «این تیپی» از عوارض چه موضوعی به شمار می روند، می بینیم از عوارض «موجود بما هو موجود» است و البته توضیح و تشریح این مطلب در كتب مبسوط فلسفی باید صورت گیرد و از عهده ی این درس خارج است.

علاوه بر مسائل بالا، هر گاه ما [بخواهیم ] درباره ی ماهیت اشیاء بحث كنیم كه مثلاً ماهیت و چیستی و تعریف واقعی «جسم» یا «انسان» چیست؟ یا هرگاه بخواهیم درباره ی وجود و هستی اشیاء بحث كنیم، مثلاً آیا دایره ی حقیقی یا خط حقیقی موجود است یا نه؟ باز به همین فن مربوط می شود، زیرا بحث درباره ی این امور نیز بحث درباره ی عوارض موجود بما هو موجود است؛ یعنی به اصطلاح، ماهیات از عوارض و احكام موجود بما هو موجود می باشند. این بحث نیز دامنه ی دراز دارد و از حدود این درس خارج است. در كتب مبسوط فلسفی درباره ی آن بحث شده است.

نتیجه ی بحث این شد كه اگر كسی از ما بپرسد كه «فلسفه چیست؟ » ما قبل از آن كه به پرسش او پاسخ دهیم می گوییم این لغت در عرف هر گروهی اصطلاح خاص

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 133

دارد؛ اگر منظور تعریف فلسفه ی مصطلح مسلمین است، در اصطلاح رایج مسلمین این كلمه اسم جنس است برای همه ی علوم عقلی و نام علم خاصی نیست كه بتوان تعریف كرد؛ و در اصطلاح غیر رایج، نام فلسفه ی اولی است و آن علمی است كه درباره ی كلّی ترین مسائل هستی- كه مربوط به هیچ موضوع خاص نیست و به همه ی موضوعات هم مربوط است- بحث می كند، آن علمی است كه همه ی هستی را به عنوان موضوع واحد مورد مطالعه قرار می دهد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 134


[1] . بیان و اثبات این سه امتیاز از عهده ی این بحثهای مختصر خارج است. رجوع شود به سه فصل اول الهیات شفا و اوائل جلد اول اسفار.

کامل هاشمی بازدید : 149 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

ارسطو اول كسی است كه پی برد یك سلسله مسائل است كه در هیچ علمی از علوم، اعمّ از طبیعی یا ریاضی یا اخلاقی یا اجتماعی یا منطقی، نمی گنجد و باید آنها را به علم جداگانه ای متعلق دانست. شاید همو اول كسی است كه تشخیص داد محوری كه این مسائل را به عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع می كند «موجود بما هو موجود» است، و شاید همو اول كسی است كه كشف كرد رابطه و عامل پیوند مسائل هر علم با یكدیگر و ملاك جدایی آنها از مسائل علوم دیگر چیزی است كه «موضوع علم» نامیده می شود.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 135

البته مسائل این علم بعدها توسعه پیدا كرد و مانند هر علم دیگر اضافات زیادی یافت. این مطلب از مقایسه ی مابعدالطبیعه ی ارسطو با مابعدالطبیعه ی ابن سینا، تا چه رسد به مابعدالطبیعه ی صدرالمتألّهین، روشن می شود. ولی به هر حال ارسطو اول كسی است كه این علم را به عنوان یك علم مستقل كشف كرد و به آن در میان علوم دیگر جای مخصوص داد.

ولی ارسطو هیچ نامی روی این علم نگذاشته بود. آثار ارسطو را بعد از او در یك دائرة المعارف جمع كردند. این بخش از نظر ترتیب بعد از بخش «طبیعیّات» قرار گرفت و چون نام مخصوص نداشت به «متا فیزیك» [1]یعنی «بعد از فیزیك» معروف شد.

كلمه ی «متا فیزیك» به وسیله ی مترجمین عربی به «ما بعد الطبیعه» ترجمه شد.

كم كم فراموش شد كه این نام بدان جهت به این علم داده شده كه در كتاب ارسطو بعد از «طبیعیات» قرار گرفته است. چنین گمان رفت كه این نام از آن جهت به این علم داده شده است كه مسائل این علم- یا لااقل بعضی از مسائل این علم از قبیل خدا، عقول مجرّده- خارج از طبیعت اند. از این رو برای افرادی مانند ابن سینا این سؤال مطرح شد كه می بایست این علم «ما قبل الطبیعه» خوانده می شد نه «ما بعد الطبیعه» ، زیرا اگر به اعتبار اشتمال این علم بر بحث خدا آن را به این نام خوانده اند خدا قبل از طبیعت قرار گرفته نه بعد از آن [2].

بعدها در میان برخی از متفلسفان جدید این اشتباه لفظی و ترجمه ای منجر به یك اشتباه معنوی شد. گروه زیادی از اروپاییان كلمه ی «ما بعد الطبیعه» را مساوی با ماوراء الطبیعه پنداشتند و گمان كردند كه موضوع این علم اموری است كه خارج از طبیعت اند و حال آن كه- چنانكه دانستیم- موضوع این علم شامل طبیعت و ماوراء طبیعت و بالأخره هر چه موجود است می شود. به هر حال این دسته به غلط این علم را چنین تعریف كردند: «متافیزیك علمی است كه فقط درباره ی خدا و امور مجرد از ماده بحث می كند» .

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 136


[1] . metaphysics .

[2] . الهیات شفا، چاپ قدیم، ص 15.

کامل هاشمی بازدید : 64 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

مسلمین این لغت را از یونان گرفتند، صیغه ی عربی از آن ساختند و صیغه ی شرقی به آن دادند و آن را به معنی «مطلق دانش عقلی» به كار بردند.

«فلسفه» در اصطلاح شایع مسلمین نام یك فن خاص و دانش خاص نیست، همه ی دانشهای عقلی را در مقابل دانشهای نقلی از قبیل لغت، نحو، صرف، معانی، بیان، بدیع، عَروض، تفسیر، حدیث، فقه، اصول، تحت عنوان كلی «فلسفه» نام می بردند؛ و چون این لغت مفهوم عامّی داشت، قهرا «فیلسوف» به كسی اطلاق می شد كه جامع همه ی علوم عقلی آن زمان، اعمّ از الهیات و ریاضیات و طبیعیات و سیاسیات و اخلاقیات و منزلیات بوده باشد؛ و به این اعتبار بود كه می گفتند: «هر كس فیلسوف باشد جهانی می شود علمی، مشابه جهان عینی» .

مسلمین آنگاه كه می خواستند تقسیم ارسطویی را درباره ی علوم بیان كنند كلمه ی «فلسفه» یا كلمه ی «حكمت» را به كار می بردند، می گفتند: فلسفه (یعنی علم عقلی) بر دو قسم است: نظری و عملی.

«فلسفه ی نظری» آن است كه درباره ی اشیاء آنچنانكه هستند بحث می كند، و «فلسفه ی عملی» آن است كه درباره ی افعال انسان آنچنانكه باید و شایسته است باشد بحث می كند. فلسفه ی نظری بر سه قسم است: الهیات یا فلسفه ی عُلیا، ریاضیات یا فلسفه ی وسطی ، طبیعیات یا فلسفه ی سفلی .

فلسفه ی علیا یا الهیات به نوبه ی خود مشتمل بر دو فنّ است: امور عامّه، و دیگر الهیات بالمعنی الاخص.

ریاضیات چهار بخش است و هر كدام علم علیحده است: حساب، هندسه، هیئت، موسیقی.

طبیعیات نیز به نوبه ی خود بخشها و اقسام زیادی دارد. فلسفه ی عملی نیز به نوبه ی خود تقسیم می شود به علم اخلاق، علم تدبیر منزل، علم سیاست مدن.

علیهذا پس فیلسوف كامل یعنی جامع همه ی علوم نامبرده.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 130

کامل هاشمی بازدید : 143 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 57

در جهان هستی كه دارای موجودات بسیار و پدیده های بیشمار بوده و ما نیز جزئی از مجموعه ی آنها می باشیم بسیار می شود كه چیزی را راست و پا برجا پنداشته و موجود انگاریم و سپس بفهمیم كه دروغ و بی پایه بوده است، و بسیار می شود كه چیزی را نابود و دروغ اندیشیده و پس از چندی به ما روشن شود كه راست بوده و آثار و خواص بسیاری در جهان داشته است.

از این رو ما كه خواه نا خواه غریزه ی بحث و كاوش از هر چیز كه در دسترس ما قرار بگیرد و از علل وجود وی داریم باید موجودات حقیقی و واقعی (حقایق به اصطلاح فلسفه) را از موجودات پنداری (اعتباریّات و وهمیّات) تمیز دهیم (1) .


(1). چنانكه در خاتمه ی همین مقاله گفته خواهد شد «فلسفه» در نقطه ی مقابل «سفسطه» قرار دارد و چون سوفسطائی منكر واقعیت خارج از ظرف ذهن است و تمام ادراكات و مفاهیم ذهنی را اندیشه ی خالی می داند، در نظر وی «حقیقت» یعنی ادراك مطابق با واقع معنی ندارد؛ اما فیلسوف به واقعیتهای خارج از ظرف ذهن اذعان دارد و پاره ای از ادراكات را به عنوان حقایق و ادراكات مطابق با واقع می پذیرد، و از طرف دیگر به وجود برخی از ادراكات كه با واقع مطابقت ندارند (اعتباریات و وهمیات) نیز اذعان

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 58

و گذشته از این كاوش غریزی برای رفع حوائج زندگی، دست به هر رشته از رشته های گوناگون علوم بزنیم اثبات هر خاصه از خواص موجودات به موضوع خود


دارد، لهذا مجموع ادراكات و مفاهیم ذهنی در نظر فیلسوف سه دسته ی مهم را تشكیل می دهند:

(1). «حقایق» یعنی مفاهیمی كه در خارج مصداق واقعی دارند.

(2). «اعتباریّات» یعنی مفاهیمی كه در خارج مصداق واقعی ندارند لكن عقل برای آنها مصداق اعتبار می كند یعنی چیزی را كه مصداق واقعی این مفاهیم نیست مصداق فرض می كند؛ و بعد از این در طی یك فصل مستقل، كیفیت پیدایش ادراكات اعتباری و اینكه عقل از اعتبار یك رشته مفاهیم ناچار است گفته خواهد شد.

و برای آنكه خواننده فی الجمله بتواند ادراكات حقیقی را از ادراكات اعتباری تمیز دهد مثال ساده ای ذكر می كنیم:

مثلاً اگر از هزار نفر سرباز یك فوج تشكیل داده شود هر یك از سربازها یك جزء از این فوج به شمار می رود و خود فوج عبارت است از مجموع نفرات. نسبت هر فرد به مجموع نسبت جزء به كل است. ما هم هر یك از افراد را ادراك می كنیم و درباره ی آنها حكمهای مختلفی می نماییم و هم مجموع آنها را كه «فوج» نامیده ایم و درباره ی آن نیز حكمهای مخصوصی می نمائیم.

ادراكات ما نسبت به افراد، ادراكات حقیقیه است زیرا مصداق واقعی خارجی دارد و اما ادراك ما نسبت به مجموع، اعتباری است زیرا «مجموع» مصداق واقعی ندارد و آنچه واقعیت دارد هر یك از افراد است نه مجموع.

(3). «و همیّات» یعنی ادراكاتی كه هیچگونه مصداقی در خارج ندارند و باطل محض می باشند، مثل تصور غول و سیمرغ و شانس و امثال آنها.

فلسفه سعی می كند با میزانهای دقیق خود امور حقیقی را از دو دسته ی دیگر جدا سازد.

لازم است تذكر داده شود چیزی كه بسیار دشوار است و از لغزشگاههای فلاسفه به شمار می رود تمیز امور اعتباری است كه حقیقت نما هستند از حقایق.

دانشمندان جدید اروپا كه به نقادی عقل و فهم انسان پرداخته اند كوشش بسیار كرده اند كه ساخته های ذهن را از حقایقی كه واقعیت خارجی دارند جدا سازند و

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 59

محتاج به ثبوت قبلی آن موضوع می باشد1.

یك سلسله بحثهای برهانی كه غرض و آرمان نامبرده را تأمین نماید و نتیجه ی آنها اثبات وجود حقیقی اشیاء و تشخیص علل و اسباب وجود آنها و چگونگی و مرتبه ی وجود آنها می باشد «فلسفه» نامیده می شود.

علوم دیگر2روش بحث و نتیجه ی كاوش آنها این گونه نیست و در هر یك از آنها


همین امر سبب انحراف بعضی از آنان شده و آنها را تا سرحد ایده آلیسم idealism (سفسطه) كشانیده كه یكباره جمیع مفاهیم را صرفاً مصنوع ذهن دانسته اند و بعضی دیگر احیاناً مسلك شك ( scepticism ) را اختیار كرده اند. در فلسفه ی اسلامی نیز عنایت خاصی نسبت به این مطلب مبذول شده و تحقیقات سودمندی برای تفكیك اعتباریات از حقایق به عمل آمده است. شرح و تفصیل نقادیهای دانشمندان اروپا و تحقیقات دانشمندان اسلامی را به مقاله ی پنجم كه مخصوص آن مطلب است موكول می كنیم.

(1). خلاصه آنكه ما از دو جهت نیازمند به فلسفه می باشیم؛ یكی از نظر كاوش غریزی و اینكه بشر طبعاً علاقه مند است حقایق را از اوهام، و امور واقعیت دار را از امور بی واقعیت تمیز دهد، و دیگر از راه نیازمندی علوم به فلسفه، زیرا چنانكه گفته خواهد شد هر یك از علوم اعم از طبیعی یا ریاضی خواه با اسلوب تجربی پیش برود و خواه با اسلوب برهان و قیاس، شئ معینی را كه اصطلاحاً موضوع آن علم نامیده می شود موجود و واقعیت دار فرض می كند و به بحث از آثار و حالات آن می پردازد، و واضح است كه ثبوت یك حالت و داشتن یك اثر برای چیزی وقتی ممكن است كه خود آن چیز موجود باشد، پس اگر بخواهیم مطمئن شویم چنین حالت و آثاری برای آن شئ هست باید قبلاً از وجود خود آن شئ مطمئن شویم و این اطمینان را فقط «فلسفه» می تواند به ما بدهد.

(2). مقصود بیان فرق فلسفه و علوم دیگر است. این مطلب شایسته ی دقت است، مخصوصاً از آن جهت كه لفظ «فلسفه» اخیراً در موارد زیادی به كار برده شده و نتیجتاً دارای معنای ابهام آمیزی شده است به طوری كه هر كسی از لفظ «فلسفه» پیش خود معنایی می فهمد تا جایی كه بعضی گمان می كنند فلسفه یعنی اظهار نظرهای آمیخته با بهت و تحیّر درباره ی جهان، و برخی كار را به جایی كشانیده اند كه خیال می كنند فلسفه یعنی پراكنده گویی و احیاناً تناقض گویی، و برخی بین مسائل فلسفی و مسائلی كه در

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 60

كه تأمل كنیم خواهیم دید كه یك یا چند موضوع را مفروض الوجود گرفته و آنگاه به جستجوی خواص و آثار وی پرداخته و روشن می كند. هیچیك از این علوم نمی گوید فلان موضوع موجود است یا وجودش چگونه وجودی است، بلكه خواص


سایر علوم مورد گفتگو قرار می گیرد فرق نمی گذارند و از این رو حل یك مسأله ی فلسفی را از علوم دیگر انتظار دارند و یا مسأله ای را كه مربوط به علوم دیگر است جواب گویی آن را از فلسفه می خواهند، و عده ی دیگر بین اسلوب فكری كه در فلسفه مورد استفاده قرار می گیرد (اسلوب قیاس عقلی) و اسلوب فكری كه در سایر علوم مخصوصاً طبیعیات (اسلوب تجربی) از آن استفاده می شود فرق نمی گذارند و انتظار دارند مسائل دقیق و عمیق فلسفه را كه جز با براهین مخصوص عقلی نمی توان كشف كرد در زیر ذره بینها یا لابلای لابراتوارها پیدا نمایند.

ولی با بیانی كه در متن شده و توضیحاتی كه داده می شود این ابهام رفع می شود و آن انتظارات بیجا نیز خود به خود از بین می رود.

لفظ «فلسفه» كه ریشه ی یونانی دارد سابقاً به یك معنای عام گفته می شد كه شامل جمیع معلومات نظری و عملی بود و تقریباً با لفظ «علم» مرادف بود. در میان دانشمندان ما هم همین اصطلاح جریان داشت لكن اخیراً از زمانی كه در پاره ای از علوم، اسلوب برهان و قیاس عقلی جای خود را به اسلوب تجربی داد، در اصطلاح دانشمندان لفظ «علم» و «فلسفه» هر یك به معنای جداگانه گفته می شود.

و باید در نظر داشت كه اصطلاحات دانشمندان جدید نیز به حسب اختلاف نظرها و مسلكهایی كه در باب فهم و عقل انسان و حدود توانایی قوای مدركه دارند فرق می كنند.

معمولاً آنان كه هم اسلوب تجربی و هم اسلوب برهان و قیاس عقلی را صحیح و معتبر می دانند به آن رشته از مسائل كه محصول تجربیات بشر است «علم» می گویند و به آنها كه صرفاً جنبه ی تعقلی و نظری دارد «فلسفه» می گویند.

و چون حكمت اولی- كه سابقاً یكی از شعب سه گانه ی فلسفه ی نظری شمرده می شد و دانشمندان قدیم آن را از آن جهت كه كاملاً تعقلی و نظری بود «فلسفه ی حقیقی» و از آن جهت كه در اطراف كلی ترین موضوعات یعنی «وجود» بحث می كرد و مشتمل بر كلی ترین مسائل بود آن را «علم كلی» و از آن جهت كه یكی از مسائل آن،

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 61

و احكام موضوع مفروض الوجودی را بیان كرده و وجود و چگونگی وجود آن را به جای دیگر (حس یا برهان فلسفی) احاله می نماید.

گفتار بالایی را در چند جمله ی زیر می توان خلاصه كرد:


بحث از علة العلل و واجب الوجود بود «الهیّات» می خواندند و در یونان باستان به مناسبت خاصی كه در خاتمه ی همین مقاله گفته خواهد شد «متافیزیك» ) metaphysics ( خوانده می شد- صرفاً محصول قوه ی تعقل بشر است و تجربه ی حسی در مسائل آن راه ندارد، غالباً هر وقت «فلسفه» گفته شود مقصود همان است.

ولی از قرن هفدهم به بعد گروهی از دانشمندان پدید آمدند كه ارزش «برهان» و «قیاس عقلی» را به كلی انكار كردند و اسلوب تجربی را تنها اسلوب صحیح و قابل اعتماد دانستند. به عقیده ی این گروه فلسفه ی نظری و تعقلی كه مستقل از علم باشد پایه و اساسی ندارد و علم هم محصول حواس است و حواس جز به ظواهر و عوارض طبیعت و فنومنها) phenomen (تعلق نمی گیرد، پس مسائل «فلسفه ی اولی» كه صرفاً نظری و تعقلی و مربوط به كنه واقعیات و امور غیر محسوسه است بی اعتبار است و این گونه مسائل برای بشر نفیاً و اثباتاً درك نشدنی است، آنها را باید از دایره ی بحث خارج كرد و امور غیر قابل تحقیق نامید.

اگوست كنت) August Cont (دانشمند معروف فرانسوی قرن نوزدهم یكی از كسانی است كه منكر فلسفه ی عقلی و نظری است ولی در عین حال به یك فلسفه ی حسّی متّكی به علوم معتقد است به این معنی كه بیان روابط علوم را با یكدیگر و همچنین پاره ای از فرضیه های بزرگ را كه در همه یا غالب علوم مورد استفاده قرار می گیرد از لحاظ شباهتی كه فی الجمله به فلسفه ی اولی از حیث كلی و عمومی بودن دارند «مسائل فلسفی» می خواند. امروز هم بیان روشهای علوم و متدهایی كه در هر یك از علوم به كار برده می شوند به نام «فلسفه ی علمی» خوانده می شود.

این فلسفه ی حسی كه اگوست كنت قائل است و همچنین سایر سیستمهای فلسفی حسی كه از طرف فلاسفه ی امپیریست) empirist (یا حسیون ابراز شده متكی به علوم حسی است و مانند خود آن علوم محدود است و از حدود توجیه عوارض و ظواهر طبیعت (فنومنها) تجاوز نمی كند.

در این مقاله با فلاسفه ی حسی و كسانی كه فلسفه ی اولی را از آن جهت كه صرفاً

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 62

چنانكه ما در خواص و احكام اشیاء گاهی دچار خطا یا تردید می شویم، مثلا می گوییم فلان تركیب فلان طعم را ندارد (با جزم یا تردید) در صورتی كه داشته یا بالعكس، همچنان گاهی در اصل بود و نبود اشیاء مبتلا به خطا یا جهل می شویم،


نظری است و از قلمرو حس و تجربه بیرون است قابل بحث و تحقیق نمی دانند كاری نیست. ردّ عقیده ی این دسته از دانشمندان و بیان اینكه اسلوب برهان و قیاس عقلی، مفید و معتبر است و مسائل فلسفه ی اولی قابل تحقیق است، در ضمن مقاله ی دیگری از این سلسله مقالات خواهد آمد.

در این مقاله گفتگو با كسانی است كه نفیاً یا اثباتاً به بحث در مسائل این فلسفه می پردازند. گفتگو با ماتریالیستها ( materialist ) و طرفداران ماتریالیسم دیالكتیك ( dialectic materialism ) است كه در مسائل این فلسفه ی نظری اظهار نظر می كنند بدون آنكه این مسائل را از مسائل مربوط به علوم تفكیك كنند.

و عجب این است كه این دانشمندان در عین اینكه به نفی یا اثبات مسائلی كه گواهی از حس و علوم حسی ندارد می پردازند خود را همه جا تابع منطق حس و تجربه معرفی می كنند.

خواننده ی محترم باید از حالا متوجه باشد- و بعدا در مقالات بعدی برایش محقق خواهد گشت- كه فلسفه ی مادی و آخرین سیستم آن «ماتریالیسم دیالكتیك» یك فلسفه ی نظری است نه یك فلسفه ی حسی و تجربی.

البته در اروپا برخی از دانشمندان بوده اند كه طرفدار فلسفه ی حسی بوده اند ولی فلسفه ی آنها نه مادی است و نه الهی، زیرا فلسفه ی حسی آنها قهرا محدود بوده به مسائل مربوط به علوم حسی، و طبق منطق حسی خود ناچار درباره ی كنه وجود سكوت كرده اند.

بارزترین فلسفه های حسی همان فلسفه ی پوزیتیویسم ( positiviSm ) اگوست كنت است كه در بالا اشاره شد، ولی [طرفداران ] فلسفه ی مادی با آخرین شكل خود (ماتریالیسم دیالكتیك) هر چند ابتدا از جنبه ی تبلیغاتی دم از حس و علوم حسی می زنند و گاهی یك مسأله ی علمی را تحریف كرده گواه می آورند، هرگز پابند این منطق نبوده، مسائل تعقلی و نظری فلسفه ی اولی را كه گواهی از حس و تجربه ندارد مورد بحث قرار می دهند.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 63

مثلاً می گوییم روح در خارج نیست یا بخت و شانس هست. پس روشن است كه سبك بحث در دو مثال گذشته یكسان نیست، بلكه نخست باید وجود شئ را اثبات كرد یا او را مفروض الوجود گرفت و سپس به خواص و احكامش پرداخت.


لهذا در این مقاله به معرفی این فلسفه (كه مادیین خواه ناخواه وارد مباحث آن می شوند) و تفكیك آن از مسائل علوم (كه مادیین آنها را از یكدیگر تفكیك نكرده، خلط مبحث می كنند) پرداخته شده است.

پس منظور از فلسفه در این مقاله همان «فلسفه ی اولی» است كه صرفاً نظری و تعقلی است و مقصود بیان تعریف و بیان فرق آن با سایر قسمتهایی است كه امروز به نام «علوم» خوانده می شود.

و برای آنكه خواننده ی محترم بتواند تعریف فلسفه را خوب درك كند و مسائل فلسفی را با مسائلی كه مربوط به سایر علوم است اشتباه نكند از ذكر این مقدمه ی كوتاه ناچاریم:

علومی كه میان بشر رایج است قسمتهای مختلفی را تشكیل می دهند و هر یك به نام مخصوصی خوانده می شود. فیزیك، شیمی، حساب، هندسه، ستاره شناسی، زیست شناسی و. . . هر یك از این قسمتها ما را به یك سنخ دانستنیهای مخصوص و معیّنی آگاه می سازد به طوری كه قبل از آنكه وارد آن قسمت بشویم می توانیم بفهمیم چه سنخ مسائلی مورد توجه ما قرار خواهد گرفت زیرا بر ما معلوم است كه هر علمی عبارت است از یك سلسله مسائلی كه در زمینه ی معیّن و در اطراف موضوع معیّنی گفتگو می كند و بین مسائل هر علم رابطه ی خاصی وجود دارد كه آنها را به یكدیگر پیوسته و از مسائل علوم دیگر جدا می سازد.

پس ما برای آنكه تعریف هر یك از علوم را به دست آوریم و برای آنكه بتوانیم تشخیص دهیم فلان مسأله در صف چه مسائلی باید قرار گیرد و جزء كدام علم است باید موضوعات علوم را تشخیص دهیم و مادامی كه نفهمیم مثلاً موضوع علم حساب چیست و موضوع علم هندسه كدام است، نمی توانیم مسائل حساب را از مسائل هندسه فرق بگذاریم، و همچنین سایر علوم.

پس از بیان این مقدمه می گوییم فلسفه نیز به نوبه ی خود حل مشكلات مخصوصی را به عهده گرفته و مسائل وی نیز در اطراف موضوع معیّنی صورت می گیرد. فلسفه

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 64

آری ما بیشتر اوقات پس از آنكه از راه كاوش علمی به احكام و خواص موضوعی پی بردیم، به چگونگی وجود نیز پی برده و می فهمیم كه وجودش چگونه وجودی بوده و با كدام علت مرتبط است؛ مثلا در طبیعات به ثبوت می رسانیم كه جزئی از ماده پروتون است كه با حركت سریعه به گرد خود گردش می كند، سپس می گوییم: «پس حركت وضعی دوری در خارج داریم» .


هیچگاه در مسائل مربوط به علوم دخالت نمی كند و نیز اجازه نمی دهد آنها در قلمرو او دخالت نمایند.

فلسفه عبارت است از یك سلسله مسائل بر اساس برهان و قیاس عقلی كه از مطلق وجود و احكام و عوارض آن گفتگو می كند. فلسفه از بود و نبود اشیاء سخن می گوید و احكام مطلق هستی را مورد دقت قرار می دهد و هیچگاه به احكام و آثاری كه مخصوص یك یا چند موضوع مخصوص است نظر ندارد، به عكس علوم كه همواره یك یا چند موضوع را مفروض الوجود می گیرند و به جستجوی احكام و آثار آن می پردازند و سنخ بحث علوم متوجه بود و نبود اشیاء نیست. برای توضیح بیشتر به ذكر دو مثال می پردازیم:

مثلاً اگر درباره ی دایره این مسأله را در نظر بگیریم كه «محیط هر دایره برابر است با /314 در قطر آن» مربوط به هندسه است، زیرا معنای این جمله این است كه هر دایره كه وجود خارجی پیدا كند دارای این خاصیت (تساوی محیط با /314 در قطر آن) است؛ پس برای دایره فرض وجود نموده ایم و یك حكم یا خاصیت (تساوی محیط با /314 در قطر آن) برایش ثابت نموده ایم. و اما اگر این مسأله را در نظر بگیریم كه آیا اصلاً در خارج، دایره وجود دارد یا نه، بلكه آنچه ما خیال می كنیم دایره است كثیر الاضلاع است، مربوط به فلسفه است زیرا از بود و نبود دایره گفتگو كرده ایم نه از خواص و احكام آن.

و یا مثلاً اگر درباره ی جسم این مسأله را طرح كنیم: «هر جسم دارای شكل است» و یا «هر جسم دارای تشعشع است» مربوط به علوم طبیعی است؛ و اما اگر بگوییم «آیا جسم (شئ دارای ابعاد سه گانه) در خارج وجود دارد یا نه و آن چیزی كه ما آن را جسم و دارای سه بعد حس می كنیم در واقع مجموعه ای است از ذرات خالی از بعد؟ » مربوط به فلسفه است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 65

روشن است كه این سخنان دو قضیه است نه یكی، زیرا گفتار نخستین (جزئی از ماده پروتون است و به گرد خود می چرخد) به برهان طبیعی و تجربه ی علمی متكی است و گفتار دومی (حركت دوری وضعی در خارج داریم) به گفتار نخستین مستند است نه به برهان و تجربه مستقیماً.

و از همین جا روشن می شود كه چنانكه همه ی علوم در استواری كاوشهای خود متوقف و نیازمند به فلسفه می باشند، فلسفه نیز در پاره ای از مسائل متوقف به برخی از مسائل علوم می باشد كه از نتایج آنها استفاده كرده و مسأله انتزاع نماید1.


(1). تا اینجا فرق فلسفه و علم معلوم شد و نیازمندی علوم به فلسفه از راه اثبات وجود موضوعاتشان نیز روشن شد. در اینجا مقصود بیان استفاده ای است كه فلسفه گاهی از مسائل علوم می نماید و این استفاده البته به این نحو نیست كه پاره ای از مسائل علوم در صف مسائل فلسفی قرار بگیرد و یا آنكه مسأله ی فلسفی از مسأله ی علمی استنتاج شود، بلكه به این نحو است كه فلسفه از مسائل علوم مسأله ی دیگری كه جنبه ی فلسفی دارد انتزاع می كند.

در اینجا لازم است معنای «انتزاع» و فرق آن با «استنتاج» بیان شود تا معلوم گردد كه مسأله ی فلسفی نه عین مسأله ی علمی است و نه مستنتج از آن، بلكه منتزع از آن است.

استنتاج: استنتاج در جایی گفته می شود كه ذهن از یك حكم كلی یك حكم جزئی نتیجه بگیرد و به اصطلاح از كلی به جزئی پی ببرد؛ مثلاً پس از آنكه بر ما ثابت شد هر موجود طبیعی فناپذیر است، نتیجه می گیریم پس درخت هم كه موجود طبیعی است فناپذیر است، و اگر بخواهیم ترتیب منطقی بدهیم این طور می گوییم: «درخت موجودی است طبیعی و هر موجود طبیعی فناپذیر است، پس درخت فناپذیر است» و اگر درست دقت شود معلوم می شود كه علم به جزئی از علم به كلی زاییده شده است و مولود و نتیجه ی آن به شمار می رود.

و البته هیچگاه ممكن نیست مسائل فلسفه از مسائل علوم استنتاج شود، زیرا نتیجه دهنده از نتیجه داده شده باید كلی تر باشد و حال آنكه مسائل فلسفی خود كلی ترین مسائل است، زیرا موضوع آنها وجود مطلق است و «وجود» كلی ترین موضوعات است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 66

کامل هاشمی بازدید : 73 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

كلمه ی «فلسفه» یك لغت معرّب است؛ یعنی لغتی است غیر عربی كه تحت قاعده ی زبان عربی درآمده و وزن عربی به آن داده شده است. ریشه ی این لغت یونانی است.

«سوفیا» [1]در لغت یونانی به معنی دانش است و «سوفیست» [2]به معنی دانشور است. در یونان گروهی به همین اسم خوانده شده اند و معروفند. آنها عقاید و آراء خاصّی داشتند. گروهی دیگر كه عقایدی بر ضدّ عقاید این عدّه داشتند برای این كه فروتنی كرده باشند، خود را «سوفیست» و «دانشور» نخوانده بلكه خود را «فیلاسوفیا» [3]یعنی «دوستدار دانش» خواندند. سقراط و افلاطون و ارسطو از این دسته اند. دسته ی اوّل منكر حقیقت و احیانا منكر واقعیّت بودند؛ ولی دسته ی دوم معترف به واقعیّت و امكان شناخت آن، چنانكه هست، بودند. از آن به بعد «فیلاسوفی» گری نقطه ی مقابل «سوفیست» گری شناخته شد. در زبان عربی «فیلاسوفی» گری را «فلسفه» و «سوفیست» گری را «سفسطه» خواندند.

هر چند كلمه ی «فلسفه» متضمّن نوعی تواضع است و در اصل، مفهوم «دوستداری دانش» را می دهد ولی در اصطلاح به معنی «مطلق دانش» است. فلسفه ی ارسطو شامل مجموع دانشهای ارسطویی در همه ی زمینه ها بود.

این لغت در اصطلاح فلاسفه از قدیم تا قرون جدید به «مطلق دانش و معرفت بشری» اطلاق می شد، البتّه دانش و معرفت های كلّی و استدلالی و عقلی. علیهذا

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 476

تمام علوم ادبی از قبیل تاریخ و لغت و دستور زبان و همچنین علوم دین از قبیل فقه و اصول از فلسفه خارج بود. حتّی علم پزشكی به اعتبار این كه جزء علوم طبیعی است به عنوان یك رشته از فلسفه ی طبیعی از آن یاد می شد.


[1] . sophia .

[2] . sophist .

[3] . philosophia .

کامل هاشمی بازدید : 106 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

منطقّیین می گویند: آنگاه كه از چیستی یك شی ء پرسش می شود مورد پرسش مختلف است.

گاهی مورد پرسش، معنی و مفهوم لفظ است؛ یعنی هنگامی كه می پرسیم «فلان چیز چیست؟ » آن «چیز» مورد سؤال، خود همان لفظ است و منظور از «چیستی» آن، این است كه معنی لغوی یا اصطلاحی آن لفظ چیست؟ فرض كنید در ضمن قرائت كتابی به لفظ «پوپك» برمی خوریم و معنی آن را نمی دانیم، از دیگری می پرسیم كه پوپك چیست؟ او در جواب می گوید: پوپك نام مرغی است. یا مثلاً در عبارت منطقیین

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 126

به لفظ «كلمه» برمی خوریم، از دیگری می پرسیم كه «كلمه» در اصطلاح منطقیین چیست؟ او می گوید: «كلمه» در اصطلاح منطقیین عبارت است از «فعل» در اصطلاح نحویین.

بدیهی است كه رابطه ی لفظ و معنی رابطه ای است قراردادی و اصطلاحی، خواه اصطلاح عام یا اصطلاح خاص.

در پاسخ اینچنین سؤالی باید موارد استعمال را جستجو كرد و یا به كتب لغت مراجعه كرد. اینچنین سؤالی ممكن است پاسخهای متعدد داشته باشد و همه ی آنها هم صحیح باشد، زیرا ممكن است یك لفظ در عرفهای مختلف، معانی مختلف داشته باشد؛ مثلاً یك لفظ در عرف اهل منطق و فلسفه ممكن است معنی خاص داشته باشد و در عرف اهل ادب معنی دیگری؛ همچنانكه لغت «كلمه» در عرف عام و هم در عرف علمای ادب یك معنی دارد، و در عرف منطقیین معنی دیگری؛ یا لغت «قیاس» در عرف منطقیین یك معنی دارد و در عرف فقها و اصولیین معنی دیگری.

وقتی یك لفظ در عرف واحد دو معنی یا چند معنی مختلف داشته باشد، در این گونه موارد باید گفت این لغت در فلان اصطلاح به این معنی است و در فلان اصطلاح دیگر به فلان معنی دیگر است. پاسخهایی كه به این گونه سؤالات داده می شود «تعریف لفظی» نامیده می شود.

ولی گاهی كه از چیستی یك شی ء سؤال می شود، مورد پرسش معنی لفظ نیست، بلكه حقیقت معنی است؛ نمی خواهیم بپرسیم: «معنی این لفظ چیست؟ » ، معنی لفظ را می دانیم ولی حقیقت و كنه معنی بر ما مجهول است؛ سؤال از حقیقت و كنه معنی است. مثلاً اگر بپرسیم: «انسان چیست؟ » مقصود این نیست كه لغت «انسان» برای چه معنی وضع شده است. همه می دانیم كه لغت «انسان» برای همین موجود خاص دو پای راست اندام سخنگو وضع شده است، بلكه سؤال از این است كه ماهیت و حقیقت انسان چیست؟ بدیهی است كه پاسخ صحیح چنین سؤالی جز یك چیز نمی تواند باشد؛ یعنی ممكن نیست كه چند پاسخ متعدد همه صحیح باشد. پاسخی كه به این گونه سؤالات داده می شود «تعریف حقیقی» خوانده می شود.

تعریف لفظی بر تعریف حقیقی مقدّم است؛ یعنی اول باید مفهوم لفظ را مشخص كرد و سپس آن معنی مشخص شده را تعریف حقیقی كرد، و الاّ موجب مغالطه و مشاجره های بیجا خواهد شد، زیرا اگر لفظی معانی لغوی یا اصطلاحی متعددی

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 127

داشته باشد و این تعدد معانی مغفولٌ عنه باشد، هر دسته ای ممكن است معنی و اصطلاح خاصی را منظور نظر قرار دهند و آن را تعریف كنند، غافل از این كه هر كدام از اینها چیزی را در نظر دارد غیر از آن چیزی كه دیگری در نظر گرفته است و بی جهت با یكدیگر مشاجره می كنند.

عدم تفكیك معنی لفظ از حقیقت معنی موجب می گردد كه احیاناً تحولات و تطوراتی كه در معنی لفظ پدید آمده است به حساب حقیقت معنی گذاشته شود. مثلاً ممكن است لفظ خاصی ابتدا در یك معنیِ «كلّ» استعمال شود و بعد اصطلاحات تغییر كند و عیناً همان لفظ به جای كل در مورد «جزء» آن كل استعمال شود. اگر كسی معنی لفظ را از حقیقت معنی تفكیك نكند خواهد پنداشت كه آن كل واقعاً «تجزیه» شده است، و حال آن كه در آن كل تغییری رخ نداده است بلكه لفظ مستعمل در كل جای خود را عوض كرده و در جزء آن كل استعمال شده است.

اتفاقاً در مورد «فلسفه» چنین اشتباهی دامنگیر عموم فلاسفه ی غرب و مقلدان شرقی آنها شده است و شاید توفیق بیابیم و در درسهای بعد آن را توضیح دهیم.

كلمه ی «فلسفه» یك كلمه ی اصطلاحی است و معانی اصطلاحی متعدد و گوناگونی یافته است. گروههای مختلف فلاسفه هر كدام تعریف خاصی از «فلسفه» كرده اند ولی این اختلاف تعریف و تعبیر مربوط به یك حقیقت نیست، هر گروهی این لفظ را در معنی خاص به كار برده اند و همان معنی خاصِّ منظور خویشتن را تعریف كرده اند.

آنچه یك گروه آن را «فلسفه» می نامد گروه دیگر آن را «فلسفه» نمی نامد، یا اساساً ارزش آن را منكر است و یا آن را به نام دیگر می خواند و یا جزء علم دیگر می داند، و قهراً از نظر هر گروه، گروه دیگر «فیلسوف» خوانده نمی شوند. از این رو ما در پاسخ «فلسفه چیست؟ » سعی می كنیم كه با توجه به اصطلاحات مختلف به پاسخ بپردازیم. اول به پاسخ این پرسش از نظر فلاسفه ی اسلامی می پردازیم و قبل از هر چیز ریشه ی لغوی این كلمه را مورد بحث قرار می دهیم.

منبع : http://www.mortezamotahari.com

کامل هاشمی بازدید : 83 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

 این لغت ریشه یونانی دارد. همه ی علمای قدیم و جدید كه با زبان یونانی و تاریخ علمی یونان قدیم آشنا بوده اند می گویند:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 128

این لغت مصدر جعلی عربی كلمه ی «فیلوسوفیا» [1]است. كلمه ی «فیلوسوفیا» مركّب است از دو كلمه «فیلو» [2]و «سوفیا» [3]. كلمه ی «فیلو» به معنی دوستداری و كلمه ی «سوفیا» به معنی دانایی است. پس كلمه ی «فیلوسوفیا» به معنی دوستداری دانایی است؛ و افلاطون، سقراط را «فیلوسوفس» [4]یعنی دوستدار دانایی معرفی می كند [5]. علیهذا كلمه ی «فلسفه» كه مصدر جعلی عربی است به معنی فیلسوفی گری است.

قبل از سقراط گروهی پدید آمدند كه خود را «سوفیست» [6]یعنی دانشمند می نامیدند. این گروه ادراك انسان را مقیاس حقیقت و واقعیت می گرفتند و در استدلالهای خود مغالطه به كار می بردند.

تدریجا لغت «سوفیست» مفهوم اصلی خود را از دست داد و مفهوم «مغالطه كار» به خود گرفت و سوفیست گری مرادف شد با مغالطه كاری. كلمه ی «سفسطه» در زبان عربی مصدر ساختگی «سوفیست» است كه اكنون در میان ما به معنی مغالطه كاری است.

سقراط به علت تواضع و فروتنی كه داشت، و هم شاید به علت احتراز از همردیف شدن با سوفیستها، امتناع داشت كه او را «سوفیست» یا دانشمند خوانند [7]و از این رو خود را «فیلسوف» یعنی دوستدار دانش خواند. تدریجا كلمه ی «فیلوسوفیا» بر عكس كلمه ی «سوفیست» كه از مفهوم «دانشمند» به مفهوم «مغالطه كار» سقوط گرفت، از مفهوم «دوستدار دانش» به مفهوم «دانشمند» ارتقاء یافت و كلمه ی «فلسفه» نیز مرادف شد با دانش. علیهذا لغت «فیلسوف» به عنوان یك لغت اصطلاحی، قبل از سقراط به كسی اطلاق نشده است و بعد از سقراط نیز بلافاصله به كسی اطلاق نشده.

لغت «فلسفه» نیز در آن ایّام هنوز مفهوم مشخص نداشته است و می گویند ارسطو نیز این لغت را به كار نبرده است و بعدها اصطلاح «فلسفه» و «فیلسوف» رایج شده است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 129


[1] . Philosophia .

[2] . Philo .

[3] . Sophia .

[4] . Philosophes .

[5] . ملل و نحل شهرستانی، ج /2ص 231، و تاریخ فلسفه دكتر هومن، ج /1ص 20.

[6] . Sophist .

[7] . تاریخ فلسفه دكتر هومن، ج /1ص 169.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما مهمترین خواسته قیامهای مردمی منطقه چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1054
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 138
  • آی پی دیروز : 116
  • بازدید امروز : 179
  • باردید دیروز : 165
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 1,343
  • بازدید ماه : 919
  • بازدید سال : 18,659
  • بازدید کلی : 197,667